خواندن و نوشتن را دوست دارم (گفت‏ وگو با کوچکترین نویسندة افغانستانی مهاجر)

مسافران کشتی تیمپا

نیما سمنگانی

داستان ورود اولین گروه از مهاجران افغانستانی به کشور نیوزلند به سال 2001 برمی‏گردد.  داستانی که بسیار جالب است و خواندنی. ورود  اولین گروه مهاجران افغانستانی، در آن سال در سطح جهانی و مخصوصا در رسانه‏های استرالیا و نیوزیلند بازتاب گستردۀ داشته است. این داستان از آن جا شروع می‏شود که کشتی حامل مهاجران به قصد استرالیا در حرکت بوده که در مسیر راه دچار نقص فنی می‏شود. مسافران آن که 438  شامل زنان، کودکان و جوانان و پیرمرد بوده‏اند، از زندگی ناامید می‏شوند. آن‏ها شب‏ها و روز ها را در راز و نیاز با خدا می‏گذراندند و از خدا می‏خواهند تا حد‏اقل آن‏ها را به یک  نقطه از خشکی برساند. که اگر جان هم دادند خوراک ماهیان دریایی نشوند. در آن شرایط سخت که حتما خالصانه ترین گفتگو ها را  به صورت دسته جمعی با  خدای مهربان  می‏کردند، نا گهان چشمان‏شان در سطح دریا  به چیزی کوچکی می‏افتد که در حال حرکت است. آن چیزی کوچک  به تدریج نزدیک و نزدیکتر می‏شود، آنها با کشتی بزرگی که بعدا نامش را می‏فهمند که  (تمپا) است،  به نزدیکی کشتی شکسته خودشان  می بینند. همه یک صدا داد می‏زندو کمک می‏خواهند. در حال یاس و نا امیدی که گمان می‏کنند که آن  کشتی راه خودش را می‏گیرد و می‏رود، آهسته آهسته می‏بینند که سرنشینان کشتی بزرگ تمپا  به سوی کشتی شکستۀ آن ها دست تکان می‏دهند.  این گونه کشتی  تمپا باعث نجات جان 438  نفر می‏شود. این اتفاق در سالی رخ می‏دهد که دولت استرالیا در یک بازی انتخاباتی قرار دارد  و نجات یافتگان به اتهام تروریست به پناهندگی نمی‏پذیرد و به شدت از پذیرش آن‏ها خود داری می‏کند. نجات یافتگان آواره حدودا یک ماه بار دوش کشتی ناجی خود بودند. سرانجام با تلاش سازمان ملل و گروه های حقوق بشری آنها را به جزیرۀ نارو منتقل می‏کنند. دولت نیوزیلند  بیشترین تعداد این گروه را به پناهندگی می‏پذیرد. مهاجرانی که هنوز در کشور نیوزیلند به مهاجران کشتی تمپا معروف هستند. حالا در کشور زلاندنو مهاجران افغانستانی زیادی زندگی می‏کنند.

«خُدِیسَه» یا «شقایق رجبی» یازده ساله یکی از آن‏هاست که با خانوادة خود در کشور زلاندنو زندگی می‏کند.  شقایق نوجوان، مشهورترین دختر یازده ساله این کشور است. او در یک خانوادة مهربان و دین‏دار کلان شده و بسیار خوشحال است که حجاب دارد، به مکتب  می‏رود  و با همصنفی‏های نیوزیلندی خود دوست است. شقایق برای ‏آن‏ها نمونه‏ای از نظم و تلاش است.  حالا این نویسندة کوچک، در کشور نیوزیلند و شهر محل زندگی خود، (کرایستچرچ) به شهرت زیادی رسیده است. آقای نیما سمنگانی همکار ما به خانة این نویسنده نوجوان افغانستانی در  منطقه لینوود این شهر رفته است تا با او گفت‏وگو کند. با این نویسندة کوچک بیشتر آشنا شوید.

خدیسه رجبیبانو رجبی! برای آشنایی بیشتر،  اول خودتان را معرفی کنید و بعد هم بگویید که نویسندگی را چطور آغاز کردید؟

به نام خدا من خدیسه رجبی هستم، به تازگی وارد یازده سالگی خود شدم.  نوشتن را با داستانی برای کودکان شروع کردم. داستانی  بود به نام ( قصة از جِرُمی روپِتی)( The story of Jerome Ropati )

ببخشید این داستان در بارة چیست و با چه زبانی آن را نوشتی؟

این داستان در باره یکی از بازیکنان ورزش رَگبی (فوتبال امریکایی) به نام جِرُمی روپِتِی است که پدرش مربی این رشتة ورزشی است. این داستان را من با زبان انگلیسی نوشته‏ام تا همصنفی‏هایم بتوانند آن را بخوانند.

خدیسه رجبی

از چند سالگی کتاب می‏خواندی و چه کتابی را بیشتر علاقه داشتی که بخوانی؟

از پنج سالگی به کتاب علاقه پیداکردم،  مخصوصا کتاب‏هایی که عکس‏دار بود. کم‏کم به کتاب‏هایی که نوشته داشت و با کلمات زیاد نوشته شده بود علاقه‏مند شدم. اما کتابی که بر من اثر گذاشت،  نامش (دوا ساز) بود. The  apothecary  شاید تا حالا این کتاب را چهار یا پنج بار خوانده باشم، اما هنوز هم ذهنم  مشغول این کتاب است.

چه داستان‏هایی را خوش دارید که بخوانید، چه نوشته‏ هایی را بیشتر علاقه‏ دارید که بخوانید؟

من به داستان‏هایی علاقه دارم که واقعیت‏ها را بیان کند.  بیشتر دوست دارم که نوشته‏ هایی درباره رخدادهای حقیقی که اتفاق افتاده است بدانم و بخوانم،از  داستان‏های تخیلی خوشم نمی‏ آید.

به کدام مضمون درسی خود بیشتر علاقه داری؟

ادبیات، خواندن و املاء نوشتن را خیلی دوست دارم.

خانواده، معلمین و دوستان شما هر کدام در موفقیت شما نقش داشته‏اند،  به نظر شما  نقش کدام شان پر رنگ است؟

نقش خانواده که جداست. اما معلمی ادبیاتی داشتم به نام خانم براون Mrs. Brown او خواندن و نوشتن زبان انگلیسی را به ما یاد می‏داد. مهربانی‏ هایش را هرگز فراموش نمی‏کنم،  نقش او را در پیش‏رفت  خود فراموش نمی کنم. برعکس معلم کلاس اولم را که دوستش نداشتم،  او همیشه عصبانی بود. با بچه‏ ها بد رفتاری می‏کرد.

از همصنفی‏های خارجی خود بگویید. چقدر با تو دوست هستند و چقدر صمیمی هستند؟

در هر مکتبی که بودم، دوستانی خیلی خوبی داشتم. با بعضی از آن‏ها هنوز هم بسیار صمیمی هستم. خُب آدم‏های خوب و بد هر جا است. گاهی ممکن است کسی پیدا شود که نژادپرست باشد.

از افغانستان چه تصویری در ذهن خودت داری، آیا به افغانستان رفتی و از نزدیک دیدی؟

بلی، دو سه سال پیش با خانواده رفته بودیم  افغانستان، برای من بسیار جالب بود. همه چیز خاکی و چِرک به نظر می‏رسید. در کابل در یکی از مکتب‏ها با دختر خاله‏ام رفتم،  خیلی جالب بود. داخل یک صنف رفتیم، صنف خالی بود. وحشتناک و تاریک بود، اما مردم بسیار خوب بودند. بچه‏ها با وسایل بسیار ساده که خودشان ساخته بودند بازی می‏کردند. مثل لولک‏دوانی که از تایر بایسکل ساخته بودند. آن‏ها در مقایسه با نیوزیلند زندگی بسیار متفاوت و سختی داشتند.

برای آینده خودت چه برنامه های داری؟

اول تصمیم دارم که درس مکتب را تمام کنم،  بعد باید به دانشگاه بروم. اگرچه  هنوز تصویر روشنی از دانشگاه ندارم. بازهم هروقتی که زمانش شد، تصمیم اصلی را می‏گیرم. اما حالا تصمیم دارم  که زیاد بنویسم، زیاد تمرین کنم. چون هدف اول من در آینده نویسندگی است. می‏خواهم کتاب زیاد بنویسم.

خوب خدیسه جان، شما به عنوان یک نویسنده نوجوان چه پیامی برای همسالانت داری؟

از همسالان عزیز خود می‏خواهم که خوب درس بخوانند، در کارهایشان خدا را فراموش نکنند. دین‏شان را فراموش نکنند. فراموش کردن خدا و دین عاقبت خوبی ندارد. دیگر اینکه کتاب زیاد بخوانند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

دکمه بازگشت به بالا
بستن