زن در مجموعه داستان های آصف سلطان زاده

ریحانه بیانی

با نام هنر آفرین

آثار آصف سلطان زاده روایت گر صفحه های تاریک و روشن تاریخ معاصر افغانستان است. او داستان هایش را در بستر روی دادهای اجتماعی، سیاسی و فرهنگی کشورش در طول سی سال اخیر روایت می کند و بیم و امیدها، دردها، رنج ها و ناکامی های مردمش را در طول دوره های گوناگون تاریخ افغانستان به تصویر می کشد.

من سیر زندگی زن افغانستانی را در هر کدام از این دوره ها در مجموعه داستان های سلطان زاده دنبال کردم؛ دوره ی جنگ های داخلی، حکومت طالبان، مهاجرت به ایران و در پی آن بازمهاجرت به اروپا…

در داستان کوتاه «ما همگی گم شده ایم» از مجموعه ی «در گریز گم می شویم.» که روایتگر یک روز از روزهای سیاه و تلخ جنگ های داخلی کابل است، با زنی همراه می شویم که تا به حال وفادار و پاک دامن بوده ولی برای نجات جان شوهرش مجبور می شود به خودفروشی اقدام کند، اما در نهایت با خوش اقبالی، توسط جوانمردی نجات می یابد. پرداخت شخصیت زن در این داستان او را به تیپ زن معصوم و منفعل تبدیل کرده که ویژگی شخصیتی بارزی ندارد و در خاطر نمی ماند. پایان ماجرا نیز تصادفی است که در گیر و دار جنگ و تباهی آن روزهای کابل باورپذیر نیست.

در داستان «جانان خرابات» از مجموعه ی «تویی که سرزمینت اینجا نیست.» که ماجراهایش در دوره ی حکومت طالبان روی می دهد، یک طالب جوان پشتون، عاشق دختری فارسی زبان از محله ی «خرابات» کابل می شود و با او ازدواج می کند. خانواده ی دختر به شدت با این ازدواج ناهمگون مخالفت می کنند و حتا مدتی بعد از ازدواج آن دو، تصمیم به کشتن طالب می گیرند، ولی با پادرمیانی زن و دیدن زندگی آرام و عاشقانه شان منصرف می شوند… با ورود زن به زندگی طالب، فضای داستان تلطیف می شود. او با نرمش و مهربانی، در برابر باورهای مذهبی پوسیده ی شوهرش می ایستد. نقاشی می کشد، آواز می خواند و می رقصد. رفتارهایی نمادین مانند دوختن روکشی از پارچه ی سفید برای اسلحه ی شوهرش و گلدوزی کردن آن، تلاش سلطان زاده را برای معرفی زن به عنوان عامل رشد و تحول طالب نشان می دهد، گرچه گاهی دیالوگ های زن و رفتارهایش شعاری و شاعرانه می شود مثل: «اگر تمام سلاح های دنیا را با روکش گلدوزی شده بپوشانیم دیگر جنگی روی نمی دهد.»

تعداد داستان هایی که دوره ی مهاجرت در ایران را روایت می کنند، اندک است و در همین چند داستان هم زنی حضور ندارد! تا این که در دوره ی بازمهاجرت به اروپا دوباره ظاهر می شود. با ورود نویسنده به اروپا، هم رویارویی او با زنان آزاد دانمارکی و هم زن افغانستانی مهاجر در داستان هایش دیده می شود. در سه داستان «هیچ زنی در پیاده رو نیست.»، «هر کسی توست.» و « روسکیلده» از مجموعه ی «اینک دانمارک» که درونمایه ی مشترک دارند، شمایل زن رؤیایی و دست نیافتنی و مرد خیالباف عاشق پیشه را داریم. مرد مهاجر افغانستانی در خیالش با زن دانمارکی زیبا و مهربانی ارتباط برقرار می کند و در داستان «روسکیلده» حتا برای مدتی در یک خانه با او زندگی می کند ولی بعد از گذشت مدتی زن بی دلیل مرد را ترک می کند. مرد به جستجویش می پردازد و از هر کسی نشانش را می پرسد، بی خبر است، گویی از اول وجود نداشته…

ترس از رو به رو شدن با واقعیت های زندگی مهاجران در اروپا، پیامدهای غربت و تفاوت های فرهنگی و اعتقادی و کمبود اعتماد به نفس مرد شرقی در برابر زن غربی باعث می شود مردهای این داستان ها برای برقراری ارتباط با زن های دلخواهشان ناکام بمانند و به رؤیاپردازی پناه ببرند. من این سه داستان را نمادی از ناتوانی نویسنده در برقراری ارتباط با شخصیت زن در آثارش می دانم. سلطان زاده بعد از مهاجرت به اروپا تلاش می کند از دیدگاه تازه ای زن را در آثارش به تصویر بکشد، ولی باز هم تصویری محو و غبارآلود ارائه می کند. در هیچ کدام از این داستان ها زن به شخصیت تبدیل نشده و حتا نام ندارد. تنها کلی گویی هایی از چگونگی رابطه ی سطحی اش با مرد داستان داریم. بیان ویژگی هایش از حد توصیف ظاهر فراتر نمی رود و تصویر ماندگاری در ذهن ما نمی سازد. زن دانمارکی در این آثار، شبیه تندیس زیبایی فقط داستان را زینت می دهد.

در داستان «تاکسی ران اودنسه» در مجموعه ی «اینک دانمارک» که به زندگی پسر مهاجر نوجوانی می پردازد، نویسنده تنها اشاره ای به مادر پسرک دارد و برای ما نقل می کند که این زن شوهرش را از دست داده و با دو فرزندش به دانمارک پناهنده شده. ما به مادر نزدیک نمی شویم. اگر فلاش بک و تصویر و دیالوگ به کار می رفت، نقش چهره اش جان می گرفت و می توانستیم او را ببینیم.

سلطان زاده در داستان «زن و آیینه» از مجموعه ی «اینک دانمارک» بیشتر به شخصیت زن پرداخته و تصویر نسبتاً واضح تری از او به خواننده نشان می دهد. در این داستان زن افغانستانی گویی برای اولین بار خودش را در آیینه می بیند. زن بودن خودش را به یاد می آورد و زنانگی اش را کشف می کند؛

«چه قدر آیینه است در این اروپا. زن بارها با خودش گفته بود و دلش به یاد سرزمین خودش افتاده بود و خلوتی که در قاب دیوارها بود. کسی را با کسی کاری نبود. می توانستی محترم بمانی، برای همیشه می توانستی صورت را با سیلی سرخ نگه داری. غم در دلت باشد ولی با لبخند بیرون بروی. آیینه ای نبود که افشایت کند.»

در این داستان ما زن جوان را، برشی از زندگی ملالت بارش را و چهره اش را در آیینه می بینیم. کنش و واکنش هایش در برابر محیط و بازی های سرنوشت، او را برای ما ملموس تر کرده است. عصیانش در برابر تنهایی هم پذیرفتنی است. او زن تنها و افسرده ای است که با دخترکش زندگی می کند. داستان از جایی آغاز می شود که دیگر تنهایی و پوچی زندگی اش را تحمل نمی کند. مردی را در آیینه می بیند و می خواهد به او بپیوندد. در پایان دخترکش را ترک می کند و به درون آیینه می رود. تنهایی زن با تمهیداتی مانند فضاسازی خانه به خوبی القا شده؛ «زن در کمد را بست و آیینه ای که روی در بود، با حرکت در چرخید و پیش از آن که بسته شود، تمام خانه ی خالی را نشانش داد.» ولی برای بیان احساس و اندیشه های زن ناکام می ماند. ما از انگیزه ی زن برای ترک کردن دختر خردسالش به اندازه ی کافی نمی دانیم. تنها در ابتدای داستان می خوانیم که؛

«زن نمی دانست چه کند. به فکرش نمی رسید تا به کی این طوری بماند.» بعد به تنهایی و ملال و از دست رفتن تدریجی شادابی اش اشاره می شود. جایی برای بیان حس تازه اش می نویسد: «احساس می کرد یک چیز جدید درش بود.» که توضیحی بسیار کلی و گزارش گونه است. زن با خونسردی ای که از یک مادر بعید است، از دختر خردسالش که به مهد کودک می رود انتظار دارد تنهایی سوار اتوبوس شود، به خانه برود، برای خودش غذا گرم کند و شب را تنها در خانه بخوابد! عجیب تر این که دخترک می پذیرد و هیچ واکنشی در برابر رفتن مادر نشان نمی دهد. ترک کردن دخترش برای ما توجیه نمی شود و با منطق داستانی باورپذیر نمی شود. از گذشته اش فقط همین را می دانیم که می خواهد جای قاب عکسی را روی دیوار پاک کند. به نظر می آید می خواهد خاطره ی گذشته را از زندگی اش بزداید. ولی نویسنده هیچ گونه اطلاعاتی درباره ی آن خاطره ارائه نمی کند. از سوژه ای که قابلیت تبدیل شدن به یک داستان خوب با محوریت زن را دارد، خوب استفاده نمی شود و باز هم از زن داستان دور می مانیم.

در داستان «نفیر خواب آور» از مجموعه ی «اینک دانمارک» می بینیم که چگونه معصومیت زن افغانستانی که به او تحمیل شده با مهاجرت به غرب از بین می رود. راوی محدودیت و فشار و اجبار را عامل حفظ معصومیت زن می داند که با پا گذاشتن به سرزمین آزاد، چیزی از آن باقی نمی ماند. در ابتدا با مردی افغانستانی آشنا می شویم که مدتی است به دانمارک پناهنده شده، ولی همسرش هنوز در پاکستان است. دوستی دانمارکی سرگذشت مرد افغانستانی دیگری را برایش نقل می کند که با همسر و دو فرزندش در دانمارک زندگی می کند. همسر او با مردی دانمارکی آشنا می شود و به او خیانت می کند. راوی به چگونگی روی دادن این تراژدی می اندیشد و بیشتر بر این باور استوار می شود که محدودیت زن را از لغزش دور نگه می داشته و با به دست آوردن آزادی، زن نهایت سوء استفاده را می برد و به موجودی بی بند و بار تبدیل می شود. نویسنده هم مانند روای نتوانسته بی طرفی اش را حفظ کند و شخصیت زن را کاملاً سیاه نشان می دهد.

در بررسی مجموعه داستان های سلطان زاده که بیشتر روایت گر دوران مهاجرت هستند، شخصیت زن مهاجر افغانستانی را نمی توان یافت. زنی که پس از تحمل رنج های زن بودن در سرزمینی چون افغانستان و از دست دادن شوهر و فرزندانش در جنگ ها، به غربت ایران می کوچد و از عزیزانش دور می افتد. مادری که برای فرزندانش هم مادر است هم پدر. زنی که شوهرش، زنی که فرزندش راهی غربتی دورتر می شود. رفتن هایی بی بازگشت را تاب می آورد و در حسرت و انتظار می سوزد… خبرهای هولناک از مرگ مهاجران در مرزهای اروپا می شنود و تنش می لرزد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

دکمه بازگشت به بالا
بستن