روشن‌ترین فانوس زندان

روشن‌ترین فانوس زندان

محمدشریف سعیدی

shahidbalkhi (1)

اینک به اقیانوس پیوسته است مردی که دریا بود و توفان بود

در آن سکوت قهوه‌ای، فریاد؛ در آن هجوم تیره، عصیان بود

او آسمانی‌تر ز هر پرواز، شفاف‌تر از باور باران

افسوس، اما روزگار او، سهم حقیر سفره نان بود

مهتاب در پیشانی‌اش می‌سوخت، خورشید در قلبش نفس می‌زد

تا انتهای آن شب وحشی، روشن‌ترین فانوس زندان بود

وقتی عطش از آسمان می‌ریخت، بانگ کبود باغ می‌پژمرد

فریادهای عاصی آن مرد، رعدی برای فصل باران بود

یک لحظه حتی خم نشد بر خاک، با این‌که ما هر لحظه می‌دیدیم

بر شانه‌های استوار او، زخم تبرهای فراوان بود

بوی شکفتن داشت دستانش، روح بهاران بود در چشمش

روزی که باغ باور مردم در سلطه سرد زمستان بود

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

دکمه بازگشت به بالا
بستن